پنجره ای روبه تجلی

پنجره ای روبه تجلی

پشت دریاها شهریست که در آن پنجره ها روبه تجلی باز است
پنجره ای روبه تجلی

پنجره ای روبه تجلی

پشت دریاها شهریست که در آن پنجره ها روبه تجلی باز است

کوهسار

بزرگی دیدم اندر کوهساری   

قناعت کرده از دنیا بغاری 

چرا گفتم به شهر اندر نیائی 

که باری بندی از دل برگشائی 

بگفت آنجا پری رویان نغزند 

چوگل بسیار شد پیلان بلغزند 


(از گلستان سعدی) 


دلبستگی

نباید بستن اندر چیزو کس دل  ..... که دل برداشتن کاریست مشکل 



رمضان

این دهان بستی دهانی باز شد    
تا خورنده ی لقمه های راز شد
لب فروبند از طعام و از شراب    
سوی خوان آسمانی کن شتاب
گر تو این انبان زِ نان خالی کنی    
پر ز گوهرهای اجلالی کنی
طفل جان از شیر شیطان باز کن    
بعد از آنش با ملک انباز کن
چند خوردی چرب و شیرین از طعام    
امتحان کن چند روزی در صیام
چند شب ها خواب را گشتی اسیر    
یک شبی بیدار شو دولت بگیر

شاعر: مولوی

درگه دوست

بر درگه دوست هرکه صادق برود

تاحشر ز خاطرش علائق برود

صد سال نماز عابد صومعه دار

قربان سر نیاز عاشق برود 



(کتاب کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی) 

آتش دل

آتش دل

به لاله نرگس مخمور گفت وقت سحر

که هرکه در صف باغ است صاحب هنریست

بنفشه مژدۀ نوروز میدهد مارا

شکوفه را زخزان وز مهرگان خبریست

بجز رخ تو که زیب و فرش زخون دل است

بهر رخی که درین منظر است زیب و فریست

جواب داد که من نیز صاحب هنرم

درین صحیفه زمن نیز نقشی و اثریست

میان آتشم و هیچگه نمی سوزم

هماره بر سرم از جور آسمان شرریست

علامت خطر است این قبای خون آلود

هر آنکه در ره هستی است در ره خطریست

بریخت خون من و نوبت تو نیز رسد

بدست رهزن گیتی هماره نیشتریست

خوش است اگر گل امروز خوش بود فردا

ولی میان زشب تا سحر گهان اگریست

از آن ، زمانه به ما ایستادگی آموخت

که تا زپای نیفتیم ، تا که پا و سریست

یکی نظر به گل افکند و دیگری به گیاه

زخوب و زشب چه منظور ، هرکه را نظریست

نه هر نسیم که اینجاست برتو می گذرد

صبا صباست ، به هر سبزه و گلشن گذریست

میان لاله و نرگس چه فرق ، هردو خوشند

که گل بطرف چمن هرچه هست عشوه گریست

تو غرق سیم و زر و من زخون دل رنگین

بفقر خلق چه خندی ، تو را که سیم و زریست

ز آب و چشمه و باران نمی شود خاموش

که آتشی که در اینجاست آتش جگریست

هنر نمای نبودم بدین هنرمندی

سخن حدیث دگر ، کار قصه دگریست

گل از بساط چمن تنگدل نخواهد رفت

بدان دلیل که مهمان شامی و سحریست

تو روی سخت قضا و قدر ندیدستی

هنوز آنچه تو را می نماید آستریست

از آن ، دراز نکردم سخن درین معنی

که کار زندگی لاله کار مختصریست

خوش آنکه نام نکوئی بیادگار گذاشت

که عمر بی ثمر نیک ، عمر بی ثمریست

کسیکه در طلب نام نیک رنج کشید

اگرچه نام و نشانیش نیست ، ناموریست 


پروین اعتصامی