پنجره ای روبه تجلی

پنجره ای روبه تجلی

پشت دریاها شهریست که در آن پنجره ها روبه تجلی باز است
پنجره ای روبه تجلی

پنجره ای روبه تجلی

پشت دریاها شهریست که در آن پنجره ها روبه تجلی باز است

درگه دوست

بر درگه دوست هرکه صادق برود

تاحشر ز خاطرش علائق برود

صد سال نماز عابد صومعه دار

قربان سر نیاز عاشق برود 



(کتاب کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهائی) 

آتش دل

آتش دل

به لاله نرگس مخمور گفت وقت سحر

که هرکه در صف باغ است صاحب هنریست

بنفشه مژدۀ نوروز میدهد مارا

شکوفه را زخزان وز مهرگان خبریست

بجز رخ تو که زیب و فرش زخون دل است

بهر رخی که درین منظر است زیب و فریست

جواب داد که من نیز صاحب هنرم

درین صحیفه زمن نیز نقشی و اثریست

میان آتشم و هیچگه نمی سوزم

هماره بر سرم از جور آسمان شرریست

علامت خطر است این قبای خون آلود

هر آنکه در ره هستی است در ره خطریست

بریخت خون من و نوبت تو نیز رسد

بدست رهزن گیتی هماره نیشتریست

خوش است اگر گل امروز خوش بود فردا

ولی میان زشب تا سحر گهان اگریست

از آن ، زمانه به ما ایستادگی آموخت

که تا زپای نیفتیم ، تا که پا و سریست

یکی نظر به گل افکند و دیگری به گیاه

زخوب و زشب چه منظور ، هرکه را نظریست

نه هر نسیم که اینجاست برتو می گذرد

صبا صباست ، به هر سبزه و گلشن گذریست

میان لاله و نرگس چه فرق ، هردو خوشند

که گل بطرف چمن هرچه هست عشوه گریست

تو غرق سیم و زر و من زخون دل رنگین

بفقر خلق چه خندی ، تو را که سیم و زریست

ز آب و چشمه و باران نمی شود خاموش

که آتشی که در اینجاست آتش جگریست

هنر نمای نبودم بدین هنرمندی

سخن حدیث دگر ، کار قصه دگریست

گل از بساط چمن تنگدل نخواهد رفت

بدان دلیل که مهمان شامی و سحریست

تو روی سخت قضا و قدر ندیدستی

هنوز آنچه تو را می نماید آستریست

از آن ، دراز نکردم سخن درین معنی

که کار زندگی لاله کار مختصریست

خوش آنکه نام نکوئی بیادگار گذاشت

که عمر بی ثمر نیک ، عمر بی ثمریست

کسیکه در طلب نام نیک رنج کشید

اگرچه نام و نشانیش نیست ، ناموریست 


پروین اعتصامی  

تصنیف جان عاشق

گر جان عاشق دم زند آتش در این عالم زند

وین عالم بی‌اصل را چون ذره‌ها برهم زند

عالم همه دریا شود دریا ز هیبت لا شود

آدم نماند و آدمی گر خویش با آدم زند

دودی برآید از فلک نی خلق ماند نی ملک

زان دود ناگه آتشی بر گنبد اعظم زند

بشکافد آن دم آسمان نی کون ماند نی مکان

شوری درافتد در جهان، وین سور بر ماتم زند

گه آب را آتش برد گه آب آتش را خورد

گه موج دریای عدم بر اشهب و ادهم زند

خورشید افتد در کمی از نور جان آدمی

کم پرس از نامحرمان آن جا که محرم کم زند

مریخ بگذارد نری دفتر بسوزد مشتری

مه را نماند، مِهتری، شادّیِ او بر غم زند

افتد عطارد در وحل آتش درافتد در زحل

زهره نماند زهره را تا پرده خرم زند

نی قوس ماند نی قزح نی باده ماند نی قدح

نی عیش ماند نی فرح نی زخم بر مرهم زند

نی آب نقاشی کند نی باد فراشی کند

نی باغ خوش باشی کند نی ابر نیسان نم زند

نی درد ماند نی دوا نی خصم ماند نی گوا

نی نای ماند نی نوا نی چنگ زیر و بم زند

اسباب در باقی شود ساقی به خود ساقی شود

جان ربی الاعلی گود دل ربی الاعلم زند

برجه که نقاش ازل بار دوم شد در عمل

تا نقش‌های بی‌بدل بر کسوه معلم زند

حق آتشی افروخته تا هر چه ناحق سوخته

آتش بسوزد قلب را بر قلب آن عالم زند

خورشید حق دل شرق او شرقی که هر دم برق او

بر پوره ادهم جهد بر عیسی مریم زند

 

دیوان شمس

تنهائی من

به سراغ من اگر می آئید

پشت هیچستانم

پشت هیچستان جائی است

پشت هیچستان رگ های هوا پر قاصد هائی است

که خبر می آرند از گل واشده دورترین بوته خاک

روی شنها هم نقشهای سم اسبان سواران ظریفی است که صبح

به سر تپه معراج شقایق رفتند

پشت هیچستان چتر خواهش باز است

تا نسیم عطشی در بن برگی بدود

زنگ باران به صدا می آید

آدم اینجا تنهاست

و در این تنهائی سایه نارونی تا ابدیت جاری است

به سراغ من اگر می آئید

نرم و آهسته بیائید

مبادا که ترک بردارد

چینی تازک تنهائی من

 

سهراب سپهری 

قایقی خواهم ساخت

قایقی خواهم ساخت

خواهم انداخت به آب

دور خواهم شد از این خاک غریب

که در آن هیچ کسی نیست که در بیشۀ عشق

قهرمانان را بیدار کند

قایق از تور تهی

و دل از آرزوی مروارید

همچنان خواهم راند

نه به آبی ها دل خواهم بست

نه به دریا پریانی که سر از آب به در می آرند

و در آن تابش تنهائی ماهیگیران

می فشانند از سر گیسوهاشان

همچنان خواهم راند

پشت دریاها شهری است 

که در آن پنجره ها روبه تجلی باز است

بام ها جای کبوتر هائی است

که به فوارۀ هوش بشری می نگرند

دست هر کودک ده سالۀ شهر شاخۀ معرفتی است

مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند

که به یک شعله به یک خواب لطیف

خاک موسیقی احساس تو را می شنود

و صدای پر مرغان اساطیر می آید در باد

پشت دریا ها شهری است

که در آن وسعت خورشید به اندازۀ چشمان سحر خیزان است

شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند

پشت دریاها شهری است

قایقی باید ساخت

 

سهراب سپهری