پنجره ای روبه تجلی

پنجره ای روبه تجلی

پشت دریاها شهریست که در آن پنجره ها روبه تجلی باز است
پنجره ای روبه تجلی

پنجره ای روبه تجلی

پشت دریاها شهریست که در آن پنجره ها روبه تجلی باز است

موسی و شبان

انکار کردن موسی (ع) برمناجات شبان 


دید موسی یک شبانی را به راه

کوهمی گفت ای خدا و ای اله

توکجائی تا شوم من چاکرت

چارقت دوزم کنم شانه سرت

جامه ات شویم شپشهایت کشم

شیر پیشت آورم ای محتشم

دستکت بوم بمالم پایکت

وقت خواب آید بروبم جایکت

ای فدای تو همۀ بزهای من

ای به یادت هی هیو هیهای من

این این نمط بیهوده میگفت آن شبان

گفت موسی باکی است این ای فلان

گفت با آن کس که ما را آفرید

این زمین و چرخ ازو آمد پدید

گفت موسی های خیره سر شدی

خود مسلمان ناشده کافر شدی

این چه ژاژست و چه کفراست و فشار

پنبه ای اندر دهان خود فشار

گند کفر تو جهان را گنده کرد

کفر تو دیبای دین را ژنده کرد  

چارق و پاتابه لایق مرتراست

آفتابی را چنینها کی رواست

گرنبندی زین سخن تو حلق را

آتشی آید بسوزد خلق را

آتشی گر نامده ست این دود چیست

جان سیه گشته روان مردود چیست

گر همی دانی که یزدان داور است

ژاژو گستاخی ترا چون باور است

دوستی بی خرد خود دشمنی است

حق تعالی زین چنین خدمت غنی است  

با که میگوئی تو این با عم و خال

جسم و حاجت در صفات ذوالجلال

شیر او نوشد که در نشوو نماست

چاروق او پوشد که او محتاج پاست

ور برای بنده اش است این گفتوگو

آن که حق گفت او من است و من خود او

آن که گفت انی مرضت لم تعد

من شدم رنجور او تنها نشد

آن که بی یسمع و بی یبصر شده ست

در حق آن بنده این هم بی هده ست

بی ادب گفتن سخن با خاص حق

دل بمیراند سیه دارد ورق

گر تو مردی را بخوانی فاطمه

گرچه یک جنسند مردو زن همه

قصد خون تو کند تا ممکن است

گرچه خوش خو و حلیم و ساکن است

فاطمه مدح است در حق زنان

مرد را گوئی بود زخم سنان

دست و پا در حق ما استایش است

درحق پاکی حق آلایش است

لم یلد لم یولد او را لایق است

والد و مولود را او خالق است

هرچه جسم آمد ولادت وصف اوست

هرچه مولود است او زین سوی جوست

زانکه از کون و فساد است و مهین

حادث است و محدثی خواهد یقین

گفت ای موسی دهانم دوختی

وزپشیمانی تو جانم سوختی

جامه را بدرید و آهی کرد تفت

سرنهاد اندر بیابانی و رفت 


مولانا

دفتر دوم

مثنوی معنوی