پنجره ای روبه تجلی

پنجره ای روبه تجلی

پشت دریاها شهریست که در آن پنجره ها روبه تجلی باز است
پنجره ای روبه تجلی

پنجره ای روبه تجلی

پشت دریاها شهریست که در آن پنجره ها روبه تجلی باز است

عذر خواهی موسی (ع) از شبان

وحی آمدن موسی را علیه السلام در عذر آن شبان  


بعداز آن در سَرِ موسی حق نهفت

رازهائی کان نمی آید به گفت

بر دل موسی سخنها ریختند

دیدن و گفتن به هم آمیختند

چند بیخود گشت و چند آمد بخود

چند پرید از ازل سوی ابد

بعداز این گر شرح گویم ابلهی است

زانکه شرح این ورای آگهی است

ور بگویم عقلها را برکند

ور نویسم بس قلم ها بشکند

چون که موسی این عتاب از حق شنید

در بیابان در پی چوپان دوید

بر نشان پای آن سرگشته راند

گرد از پردۀ بیابان برفشاند

گام پای مردم شوریده خود

هم زگام دیگران پیدا بود

یک قدم چون رخ زبالا تا نشیب

یک قدم چون پیل رفته بر وریب

گاه چون موجی بر افرازان علم

گاه چون ماهی روانه بر شکم

گاه بر خاکی نوشته حال خود

همچو رمالی که رملی بر زند

عاقبت دریافت او را و بدید

گفت مژده ده که دستوری رسید

هیچ آدابی و ترتیبی مجو

هرچه میخواهد دل تنگت بگو

کفر تو دین است و دینت نور جان

ایمنی وز تو جهانی در امان

ای معاف یَفعَلُ اللهُ ما یشاء

بی محابا رو زبان را برگشا

گفت ای موسی از آن بگذشته ام

من کنون در خون دل آغشته ام

من زسدرۀ منتها بگذشته ام

صد هزاران سال زآن سو رفته ام

تازیانه بر زدی اسبم بگشت

گنبدی کرد و زگردون برگذشت

محرم ناسوت ما لاهوت باد

آفرین بر دست و بر بازوت باد

حال من اکنون برون از گفتن است

این چه میگویم نه احوال من است

نقش میبینی که در آئینه ای است 

نقش تست آن نقش آن آئینه نیست  

دم که مرد نائی اندر نای کرد

در خور نای است نه در خور مرد

هان و هان گرحمد گوئی گر سپاس

همچو نافرجام آن چوپان شناس

حمد تو نسبت بدان گر بهتر است

لیک آن نسبت به حق هم ابتر است

چند گوئی چون غطا برداشتند

کین نبودست آن که میپنداشتند

این قبول ذکر تو از رحمت است

چون نماز مستحاضه رخصت است

با نماز او بیالودست خون

ذکر تو آلودۀ تشبیه چون

خون پلید است و به آبی میرود

لیک باطن را نجاستها بود

کان به غیر آب لطف کردگار

کم نگردد از درون مرد کار

در سجودت کاش رو گردانی ای

معنی سبحان ربی دانی ای

که ای سجودم چون وجودم ناسزا

مر بَدی را تو نکوئی ده جزا

این زمین از حلم حق دارد اثر

تا نجاست برد و گلها داد بر

تا بپوشد او پلیدیهای ما

در عوض بر روید از وی غنچه ها

پس چو کافر دید کاو در داد و جود

کمتر و بی مایه تر از خاک بود

از وجود او گل و میوه نرست

جز فساد جمله پاکیها نجست

گفت واپس رفته ام من در ذهاب

حسرتا یا لیتنی کنت تراب

کاش از خاکی سفر نگزیدمی

همچو خاکی دانه ای میچیدمی

چون سفر کردم مرا راه آزمود

زین سفر کردن ره آوردم چه بود

زآن همه میلش سوی خاک است کو

در سفر سودی نبیند پیش رو

روی واپس کردنش آن حرص و آز

روی در ره کردنش صدق و نیاز

هر گیا را کش بود میل علا

در مزید است و حیات و در نما

چون که گردانید سر سوی زمین

در کمی و خشکی و نقص و غبین

میل روحت چون سوی بالا بود

در تزاید مرجعت آنجا بود

ور نگون ساری سرت سوی زمین

آفلی حق لا یحب الآفلین 

عتاب حق تعالی با موسی (,ع)

عتاب کردن حق تعالی با موسی (ع) از بهر آن شبان 


وحی آمد سوی موسی از خدا

بندۀ مارا زما کردی جدا

تو برای وصل کردن آمدی

نی برای فصل کردن آمدی

تا توانی پا منه اندر فراق

أبغض الأشیاء عندی الاطلاق

هرکسی را سیرتی بنهاده ام

هرکسی را اصطلاحی داده ام

در حق او مدح و در حق تو ذم

در حق او شهد و در حق تو سم

ما بری از پاک و ناپاکی همه

از گران جانی و چالاکی همه

من نکردم امر تا سودی کنم

بلکه تا بر بندگان جودی کنم

هندوان را اصطلاح هند مدح

سندیان را اصطلاح سند مدح

من نگردم پاک از تسبیحشان

پاک هم ایشان شوندودرُفشان

ما زبان را ننگریم و قال را

ما روان را بنگریم وحال را

ناظر قلبیم اگر خاشع بود

گرچه گفت لفظ ناخاضع بود

زانکه دل جوهر بود گفتن عرض

پس طفیل آمد عرض جوهر غرض

چند ازین الفاظ و اضمار و مجاز

سوز خواهم سوز با آن سوز و ساز

آتشی از عشق درجان بر فروز

سربسر فکر و عبارت را بسوز

موسیا آداب دانان دیگرند

سوخته جان و روانان دیگرند

عاشقان را هر نفس سوزیدنیست

بر دِه ویران خراج و عشرنیست

گر خطا گوید اورا خاطی مگو

گربود پُر خون شهید اورا مشو

خون شهیدان را ز آب اولی ترست

این خطا ازصد صواب اولی ترست

در درون کعبه رسم قبله نیست

چه غم ارغواص را پاچیله نیست

تو زسر مستان قلادوزی مجو

جامه چاکان را چه فرمائی رفو

ملت عشق از همه دینها جداست

عاشقان را ملت و مذهب خداست

لعل را گر مهر نبود باک نیست

عشق در دریای غم غمناک نیست 

 

 

موسی و شبان

انکار کردن موسی (ع) برمناجات شبان 


دید موسی یک شبانی را به راه

کوهمی گفت ای خدا و ای اله

توکجائی تا شوم من چاکرت

چارقت دوزم کنم شانه سرت

جامه ات شویم شپشهایت کشم

شیر پیشت آورم ای محتشم

دستکت بوم بمالم پایکت

وقت خواب آید بروبم جایکت

ای فدای تو همۀ بزهای من

ای به یادت هی هیو هیهای من

این این نمط بیهوده میگفت آن شبان

گفت موسی باکی است این ای فلان

گفت با آن کس که ما را آفرید

این زمین و چرخ ازو آمد پدید

گفت موسی های خیره سر شدی

خود مسلمان ناشده کافر شدی

این چه ژاژست و چه کفراست و فشار

پنبه ای اندر دهان خود فشار

گند کفر تو جهان را گنده کرد

کفر تو دیبای دین را ژنده کرد  

چارق و پاتابه لایق مرتراست

آفتابی را چنینها کی رواست

گرنبندی زین سخن تو حلق را

آتشی آید بسوزد خلق را

آتشی گر نامده ست این دود چیست

جان سیه گشته روان مردود چیست

گر همی دانی که یزدان داور است

ژاژو گستاخی ترا چون باور است

دوستی بی خرد خود دشمنی است

حق تعالی زین چنین خدمت غنی است  

با که میگوئی تو این با عم و خال

جسم و حاجت در صفات ذوالجلال

شیر او نوشد که در نشوو نماست

چاروق او پوشد که او محتاج پاست

ور برای بنده اش است این گفتوگو

آن که حق گفت او من است و من خود او

آن که گفت انی مرضت لم تعد

من شدم رنجور او تنها نشد

آن که بی یسمع و بی یبصر شده ست

در حق آن بنده این هم بی هده ست

بی ادب گفتن سخن با خاص حق

دل بمیراند سیه دارد ورق

گر تو مردی را بخوانی فاطمه

گرچه یک جنسند مردو زن همه

قصد خون تو کند تا ممکن است

گرچه خوش خو و حلیم و ساکن است

فاطمه مدح است در حق زنان

مرد را گوئی بود زخم سنان

دست و پا در حق ما استایش است

درحق پاکی حق آلایش است

لم یلد لم یولد او را لایق است

والد و مولود را او خالق است

هرچه جسم آمد ولادت وصف اوست

هرچه مولود است او زین سوی جوست

زانکه از کون و فساد است و مهین

حادث است و محدثی خواهد یقین

گفت ای موسی دهانم دوختی

وزپشیمانی تو جانم سوختی

جامه را بدرید و آهی کرد تفت

سرنهاد اندر بیابانی و رفت 


مولانا

دفتر دوم

مثنوی معنوی 


پرواز

هرچه بالاتر روی از نظر آنان که پرواز نمیدانند کوچکتر به نظر خواهی رسید. 


(آندره ژید)